بـقیـةالله؛ خورشید مغرب، بیا تا جـهان را به بد نسپریم
بـقیـةالله؛
خـورشـیدمغرب
بیا تا جـهان را به بد نسپریم
بارها روی تو دیدم ولی نشناختم…لاله از باغ رخت چیدم ولی نشناختم
کعبه را کردم بهانه تا بگردم دور تو…آمدم دور تو گردیدم، ولی نشناختم
آقای من؛
مرا ببخش، که برای نزدیک شدن فرجت، کاری نکردم.
مرا ببخش، که شما را، آنگونه که باید نشناختم.. اکنون دریافتم که غیبت شما به معنای نبودن نیست! بلکه به معنای ندیدن هم نیست.
چرا که شما در میان مایی.. ما را میبینی، میشناسی و شاید هر روز هم به ما سر میزنی! این ماییم که شما را نمیشناسیم.
آری!
اکنون دریافتم که غیبت به معنای نشناختن شماست!!!
مرا ببخش، که برای فرجت دعا نمیکنم. حال آنکه شما سفارش کردید برای امر فرج دعا کنید.. اما؛ منِ سَرا پا تقصیر فراموش میکنم.
به تاخیر افتادن فرج شما گناه من است. ای کاش؛ زودتر درک میکردم که هر گناه یک قدم من را از شما دورتر میکند.
مرا ببخش، که قلب شما را به درد می آورم.
آقاجان؛ میخواهم قلبم را به شما بسپارم.. قلبی که جایگاه شماست. همانطور که آیت الله بهجت(ره) فرمودند:《آقا در قلب شماست، مواظب باشید بیرونش نکنید.》و من سالهاست که شما را بیرون کرده ام.
مولای من؛ دلم حسابی از این دنیا و آدم هایش به تنگ آمده.. از کینه ها و حسد ها، از دو رویی ها و صد رنگی ها، از این همه بی تفاوتی ها، از تاریکی ها و ظلمت ها..
بیا عزیز زهرا(سلام الله علیها)..
بیا و این کینه ها را از بین ببر و بذر محبت را در دلمان جای بده.. بیا و با نور خود این ظلمت ها را روشن کن.. بیا و این صد رنگی ها را یک رنگ کن! فقط یک رنگ، آن هم رنگی خدایی…